لبریزم از گفتن
![]()
دیگه باید سکوتم رو دار بزنم
جملاتم رو بخون.صدای اشک هایی که تو چشم خشک شده رو میشنوی!
این غریبه لبریزه از گفتن ، لبریزه از زخم ها ، لبریز از دردها ولی از کجا شروع کنه!
از بچه بی سرپرستی بگم که گرسنه و تشنه تو خیابون های شهر آواره س ،
میره کنار در ورودی رستوران می ایسته و با نگاه کردن به غذا خوردن یه مرد چاق خودشو سیر میکنه.
از اون دختر بچه 7ساله ای بگم که واسه به دست آوردن پول داروهای مادر مریضش تو خیابون ها فال میفروشه و همه بی تفاوت از کنارش رد میشن.
از جوون سرنگ به دست توی پارک بگم یا از مادر اون جوون که واسه سیر کردن شکم بچه ش همیشه سر سفره غذا سیر بوده و حالا که خط پیری رو صورتش افتاده با دیدن جوون معتادش هر لحظه کمرش خم تر میشه.
از پدری بگم که واسه تهیه جهیزیه دخترش کلیه ش رو فروخت یا از دخترهایی بگم که بخاطر فقر عفتشونو فروختند.!
از هق هق و اشک های شبونه بگم یا از تیغ های کشیده شده روی دست !
لبریزم از گفتن، میخوام صدای این اشک ها رو به گوش همه برسونم...
خدایــــــــــــــــا این همه اشک رو کی میخواد گردن بگیره؟؟؟؟
ســـــــکوت چاره ی غم های بی گنــاهم نیست...
