نمیدونم از کجا شروع کنم قصه تلخ سادگیم رو

نمبدونم چرا قسمت میکنم روزهای خوب زندگیم رو

چرا تو اول قصه همه دوستم میدارن

وسط قصه میشه سر به سر من میذارن

تا می خواد قصه تموم شه همه تنهام میذارن

میتونم مث همه دو رنگ باشم دل نبازم

میتونم مث همه یه عشق بادی بسازم

تا با یه نیش زبون بترکه و خراب بشه

تا بیان جمش کنن حباب دل سراب بشه

میتونم بازی کنم با عشق و احساس کسی

میتونم درست کنم طرز دل و دلواپسی

میتونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم

میتونم پشت دل ها قایم بشم کمین کنم

ولی با این همه حرفا منم مث اونا، یه دروغ گو میشم و همیشه ورد زبون ها

یه نفر پیدا بشه به من بگه چیکار کنم

با چه تیری اونی که دوسش دارم شکار کنم

من باید از چی بفهمم چه کسی دوستم داره

تو دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره؟؟؟؟؟؟

روزگار زیبای ما (1)

تو روزگاری زندگی میکنیم که همین که از دور نگاه می کنیم همه چیز زیبا به نظر میرسه، فک میکنی ارزش دل بستن رو دارن. گاهی وقتها یه درصد هم احتمال نمیدی شاید سراب باشه، ولی متاسفانه هست.

زیبایی های روزگار ما 99درصدش سرابه، دروغه، فریب و ریاس ولی گاهی وقتها ما متوجه نمیشیم ، یا خیلی دیر متوجه میشیم، وقتی که کار از کار گذشته و مث یه آدمی که تا گردن رفته تو مرداب واسه نجات دست و پا میزنیم ولی بی فایدس، خوش به حال اونایی که زود متوجه میشن و خودشون رو نجات میدن.تو این روزگار دروغ لباس حقیقت رو پوشیده، بیچاره حقیقت... بیچاره راستی و درستی...

بیچاره آدم راستگو ،بیچاره آدم پاک و بی ریا که به چوب آدم های پلید و ریا کار به چوب آدم هایی که فقط اسم انسان رو یدک میکشن میسوزن!!!

تکلیف این آدما چیه؟؟؟

یا باید رنگ جماعت شن یا خودشون رو قربونی کنن که رنگ جماعت به رنگ انسانیت برگرده...